حاجت مهمی داشتم. می خواستم خودمو پیش خدا لوس کنم( کلا من لوسم)
هرچی فکر کردم، کاری نبود که فقط و فقط بخاطر خدا انجامش بدم.
یه چیزی به ذهنم رسید!
خدمت بدون توقع به همسر!
باید باهاش مهربونتر باشم، بیشتر محبت و اطاعت کنم و بیشتر از قبل مواظب حفظ حرمتش باشم.
واقعا از بین بردن توقع از همسر، خیلی سخته! نه؟
مدتیه دارم به اثرات دین فکر می کنم. اینکه دین چه اثری در زندگی فردی و اجتماعی باید بذاره و اثر دینداری ما چیه. گاهی وقتی از پس بحرانهای خانوادگی و ارتباطات شخصی برمیاییم فکر می کنیم خیلی دیگه خوب و ناز و دینداریم که تونستیم همچین گذشتی کنیم یا از پس مشکلات زندگی و ارتباطیمون بربیاییم و جاخالی ندادیم.
خودم که اینجوری بودم. یکمی هم باد می کردم و سر خدا و پیر و پیغمبر منت می ذاشتم که حضرت زهرا! ببین چه دختر خوبی ام به تو اقتدا کردم و مثلا امروز تو شوهر داری و بچه داریم اینطوری و اونطوری رفتار کردم
یا مثلا نشستم بچه داری می کنم و مدرک تحصیلیمو بخاطر آرامش بچه هام گذاشتم لب طاقچه و از این منت گذاشتنای احساسی.
اما دیدم خیلی از کسانی که دین ندارن، حضرت زهرا ندارن، خدای حاضر مهربون ما رو ندارن، امام حاضر ندارن هم مثل من بخاطر بچه هاشون می شینن تو خونه، پیوندهای بریده شده رو با ت و کیاست وصل می کنند، با شوهرشون به زیباترین شکل ممکن مدارا می کنند و سالهای سال با هم زندگی می کنند و .
اونها کسانی هستند که عقلشون رشد کرده و دنیا و موماتش رو فهمیدن!
گفتم پس اثر دین چیه؟و فهمیدم زندگی خوب اجتماعی، کمترین اثر عقلانیت ناشی از دینداریه!
دین می خواد تمدن سازی کنه! پس اثر دین تمدن سازیه!
چند روز پیش یه بحران خانوادگی برام پیش اومد، وقتی داشتم سختیهای اونو تحمل می کردم، دیگه نمی گفتم : خدایا ببین من چقدر خوبم! به خودم می گفتم ببین! این کمترین سختی هست که تو باید برای تمدن سازی تحمل کنی! هنوز به اثرات دینداری نرسیدی تازه! اگر می خوای تمدن سازی کنی، باید خیلی خیلی بیشتر از اینها رو تحمل کنی! این که چیزی نیست!
و چیزهایی که قبلا فکر می کردم خیلی سخته، خیلی راحت تر و شیرین تر شد!
خدای کمکم کن بفهمم ازم چی می خوای و اونی باشم که می خوای
رفته بودم کتابفروشی برای بچه ها کتاب بخرم. یه مادری هم اومده بود برای دخترش کتاب بخره. دخترش مثل بقیه بچه ها شیطنت می کرد و تو کتاب فروشی، یه جا بند نمی شد. اما مادر تحمل نداشت!
یهو گفت: بیا! همه شیطنت هاتو من باید تحمل کنم، عشوه ریختن هات مال باباته!
بعد رو کرد به من و گفت: قشنگ منو به باباش می فروشه! پدرش هیچ وقت نیست و من همه کارهاشو می کنم اما باباشو بیشتر دوست داره.
دخترش با دخترای من رفتن بازی. آروم به مادر گفتم: نذارید بفهمه به محبتش به پدرش حسودی می کنید؛ اینطوری بیشتر ازتون دور می شه.
گفت : جدی؟
- آره! اگر حس کنه شما از محبتش به پدرش خوشحالید، بیشتر بهتون مایل می شه. امتحان کنید.
و اون زن نمی دونست که منم همین رو تجربه دارم.
یه روز که پدر دخترا رفته بود تبلیغ، فاطمه خانم خیلی بغض کرده بود، حالش بد بود. بهش گفتم چته، گفت هیچی!
گیر دادم بهش به روش خودم؛ یهو بغضش ترکید گفت: من حق ندارم بابا رو بیشتر از شما دوست داشته باشم. (هنوز نفهمیدم این تصور چرا براش به وجود اومده بود)
تعجب کردم. گفتم: کی گفته مامان جون؟ تو حق داری هر کس رو هرچقدر می خوای دوست داشته باشی!
گفت: واقعا؟ یعنی شما ناراحت نمی شید که من بابا رو بیشتر از شما دوست داشته باشم؟
بغلش کردم و گفتم : نه. اصلا. این خیلی خوبه که تو باباتو انقدر دوست داری. من خوشحالم.
باور کنید انگار فاطمه رو از آسمون آوردن زمین. آروم شد و خندید.
الان همچنان باباشو خییلی دوست داره اما رابطه ی عاطفیش با من اصلا کم نیست و بشدت روی من حساسه.
بچه ها نباید مادر و پدر رو از هم جدا ببینن! باید اونها رو یکی بدونن. گاهی خودخواهی هامون مانع می شه اینو در زندگی پیاده کنیم.
ادامه مطلب
گاهی باید انا لله بخوانیم برای دلمان
دلکم! نازنینم! خانه ی محبت خدا و عزیزانش!
کجا گیر کرده ای عزیزکم؟ کجا جا مانده ای؟
خار کدام گل مانع حرکتت شده و حواست را پرت کرده؟
تو مال خدایی عزیزم . از خدا آمده ای. کجا گیر کردی!
بیا برویم. یکبار تو دست مرا میگیری و حواسم که پرت می شود، حسین را نشانم می دهی و می گویی: ببین! حسین را ببین! نگاهش را، لبخندش را، اینها را ببین و ببین آیا هیچ زیبایی، به گرد پای زیبایی های او هم می رسد که بخواهی گرفتارش شوی؟؛ و من می دوم! می دوم و می دوم
حالا تو حواست پرت شده دلکم! حواست پرت شده و حواست نیست باید به کجا بروی!
اصلا کی گفته انا لله و انا الیه راجعون را فقط موقع غم و ماتم باید گفت؟برای من این آیه یعنی رفتن توی بغل خود خدا! یعنی بالاترین لذت، بالاترین شادی، بالاترین وصال
مبارک باشد برگشتنت دل نازنینم. مبارک باشد برگشتت دل پاکم! دل خدایی ام
انا لله و انا الیه راجعون
چند بار پیش اومد که یه انتشاراتی برام کتاب می فرستاد تا اصلاح کنم و در ازاش طبیعتا پول گیرم میومد!
کم کم یه انتشاراتی دیگه پیش اومد و من روی این شغل، حساب باز کردم.
یهو قطع شد! هیچ سفارشی و هیچی!
پریروز داشتم فکر می کردم چی شده! کجا رو اشتباه رفتم. گفتم خدایا! چکار کردم که ناراحت شدی! روی این پوله حساب کردم؟ غلط کردم! من فقط روی تو حساب می کنم. روی رزاق بودن تو حساب می کنم. ولی من این کار رو می خوام. این کتاب خوندن ها رو می خوام. این فعالیت رو ازم دریغ نکن!
بعد از نماز صبح این حرفو زدم.
ساعت 9 صبح، تلفنم زنگ خورد!
سلام خانم! یه کتاب براتون ایمیل کردم که.
گفتم قربونت بشم خدا! فقط رو خودت حساب می کنم. فقط رو خودت!
یادمه یه روز آقای پناهیان داشتن بحث تربیتی می کردن. گفتن بعد از هفت سالگی مادر باید یکم محبتشو کنترل کنه. کمتر بچه ها رو ببوسه و .
خیلی وقته یاد گرفتم تا یه حرفی شنیدم، زود انکارش نکنم. یکم روی عقل و دانش و شعور گوینده تمرکز کنم و به حرفش فکر کنم. این حرف گوشه ی ذهنم بود و سعی کردم خودم هم کم و بیش اجرا کنم؛ ولی جا نمیافتاد برام که چرا باید محبتش رو کنترل کنه.
تا اینکه چند روز پیش یه خانواده ای رو دیدم که برام جالب بود.
دختر خانواده دانشجو بود؛ مادر داشت برام حرف می زد و تعریف می کرد، گفت: الهی بمیرم برای بچم باید بره اونسر شهر دانشگاه!
بعد خیلی روزها ماشین خانواده زیر پای دختر خانم بودا! بازم مادر احساس می کردن سخته برای بچه شون!
این حرف مادر تو ذهنم موند. چند ساعت بعد دختر اومد چیزی تعریف کنه گفت من سه سال زجر کشیدم توی دانشگاه!
جان؟ زجر؟ چرا؟ بابا جان درس خوندن سخته. دانشگاه رفتن سخته. مگه اینهمه زحمت نکشیدی که دانشگاه قبول شی؟ خب چرا شکر نعمت نمی کنی؟ چرا همیشه طلبکار دنیا و خدایی؟
چون قربون صدقه های مادر توهم ایجاد کرده که داره زجر می کشه! که حقش این نیست! که داره بهش ظلم می شه
پسر خانواده رفته بود سر کار، مادر می گفت الهی بمیرم رفته سر کار! بابا جان! مگه بقیه چکار می کنن؟ اصلا چطور می شه زندگی کرد اگر نره سر کار! زندگی، اساسش سختیه. رشد، اساسش سختیه. همین شده بود که پسر بابت سر کار رفتن سر خانواده اش منت می ذاشت! آخرشم کار رو ول کرد!
درباره این سایت